عید مبعث و مدح پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار که بـاغ پُـر شـود از جـلـوۀ تـمام بهـار بخوان که باغ شود غرق در طراوت و نور بخوان که دفتر گل وا شود به نام بهار بخوان به نـام خـدایت که باغ را بـبری به میـهـمانی گـلها، به بـارِ عـام بهـار بخوان که با نَفَـس پاکت ای مسـیحا دم جهان جوان شود از نو، به احترام بهار بخـوان که عـالم و آدم قـرار میگـیرند به زیر سـایـۀ فـیـض عَـلیالـدّوام بهـار بخوان که تا سحر ایمان بیاوَرد خورشید بـه آیـه آیـۀ سـی جـزء از پـیــام بـهـار اگر تو لب بگشایی، به عطر یاس قسم که دامن گـل یـاسـیـن شـود مـقـام بهار در آستانِ شکوهت شکـوفـهباران است که بوی عشق رسیدهست بر مشام بهار طـلـوع فـجـر رسـالـت رسید و آمدهاند فـرشـتـگـانِ مـقــرّب، پـی سـلام بـهـار بخوان که بر سرِ راهت «علی»ست چشم به راه کـه اقـتـدا بـه پـیـمـبـر کـنـد امـام بهـار تو ماه چلّهنشینی، «خدیجه» منتظر است که از دلـش بـِبـَرد غـم گـلِ کـلام بهـار بخوان که لعل لبت ترجمان آب بقاست بس است هرچه به بیراههها سفر کردند بس است هرچه به بیهوده عمر سر کردند بس است هرچه به سودای سود، رفت زیان بس است هرچه که سرمایهها ضرر کردند بس است، هرچه خزانباورانِ غارتگر تمـامِ حـاصلِ ایـن بـاغ را هـدر کـردند بس است هرچه سـتـمبـارگـان جادوگر دعـا و نـالـه و نـفـریـن بـیاثـر کـردند بس است هرچه به افـسون قصۀ پَریان »هزار و یک شبِ» این قوم را سحر کردند بس است هرچه بشر منّت از «مَنات» کشید بس است هرچه به «لات و هُبَل» نظر کردند بس است هرچه به شمشیر و نیزه نازیدند و پیـش اهلِ نظـر سـینه را سپر کردند بس است هرچه به جرم رَمیدن یک اسب قـبـیـله را همه تـاراج و دربهدر کردند بس است هرچه که خون ریختند در صحرا بس است هرچه زمین را ز اشک تر کردند بس است هرچه که با غنچههای زنده به گور نـهـالِ عـاطـفـه را قـطـع با تـبر کردند اَلا که میشود از جلوهات جهان روشن! اگرچه بحث در این جلوه مختصر کردند بـلـنـد، تـا ابـد آوازۀ تــو خــواهــد شـد زمان، زمانِ قـیام است و امتحان دادن زمانِ درس مـحـبت، به این و آن دادن الا رسـول بـهـارآفـرین، ارادۀ تـوسـت نـجـاتِ بـاغِ گـل از پـنجـۀ خـزان دادن به یک اشارۀ چشم تو، ای یتیم قریش! تـمـام مــزرعـه را آب مـیتــوان دادن اگرچه هست «معاد از پی معاش» آری ثواب اگر چه بود، رسمِ آب و نان دادن غـذای روح، بـه این مـردم فـقـیـر بـده که سعی توست طراوت به بوستان دادن درون سینۀ این قوم، جای دل، سنگ است تویی و معـجـزۀ سـنـگ را تکـان دادن بگو: کتاب خـدا معجـز رسالت مـاست رواست بوسه بر این نورِ جاودان دادن مـسـیـح از نـفـس آسـمـانیات آمـوخت ز فیض گوشۀ چشمی به مُرده جان دادن اگر قرارِ تو، دل بردن است از این مردم اشاره کن به «بلال» از پی اذان دادن گواه اگر ز تو خواهند «قُل کَفی بِالله« از این دلیل چه بهـتر به کاروان دادن؟ چه جای صحبت بیگانگان که سهم علیست تـجـلـّـیـاتِ جــمـال تـو را نـشــان دادن بخوان تجلّی «صَلُّوا عَلَیه» از این جَلَوات به پای خیز! که دلها ز شوق آب شوند به یـمـن نـور تو، ذرّات، آفـتـاب شوند بخوان! به نام خدا «بِاسم رَبِّکَ الاَعلی» که لالـههـا هـمه پـیـمـانـۀ گـلاب شـوند امیـنِ وحی و نـبـوت! «اَلا بِـذِکرِ الله» بخوان! که با خبر از متنِ این کتاب شوند سمندِ صاعقه زین کن، خدا نکرده مباد که بیعـدالتی و جهـل، هـمرکاب شوند رسولِ نهضتِ بـیداری زمـان! مگـذار که پلکهای فروبسته، گرم خواب شوند شـتاب کن که روانهای تـشـنـۀ ایـمـان رها ز پنجـۀ تردید و اضطـراب شـوند به یک اشـارۀ تو، بـرگهـای پـائـیزی لطیف و تـازه چو نیـلـوفـرانِ آب شوند بخوان حـدیث محبت که بردگـانِ سـیاه در این کویر درخشانتر از شهاب شوند بگـیـر دسـتِ هـمه پـابـرهـنگـان زمـین که این شکستهدلان مالکُالرّقاب شوند یـتـیـم آمـنـه! اصـحـاب سـرسـپـردۀ تو طـلایـهدار ظـفــرمـنـد انــقـلاب شـونـد سحر که آیۀ «أمَّنْ یُجیب» میخـوانـند امـیــدوار دعــاهـای مـسـتـجـاب شـوند بگیر دستِ علی را، که با امـیرِ عرب مجاهـدان، همه پیروز و کامـیاب شوند چه جای حیرت، اگر یازده ستاره و ماه به جـانـشـینی خـورشـید انتـخاب شوند بـعـید نیست که پـروانـگـانِ اهـلالبـیت اسـیـرِ معـنی این شـاهبـیت نـاب شـوند »به ذرّه گر نظر لطف، بوتراب کند« |